برای دیدن غلامرضا ارمگان به بالاترین طبقه یکی از بلوکهای آپارتمانهای مرتفع میرویم. شنیده بودیم که او یکی از چهرههای مشهور و پیشکسوت بوکس در مشهد است؛ کسی که پس از سالها ریز خاطرات رینگ را در حافظه دارد.
او خودش را در لابهلای روزنامههایی که از او نوشتهاند، مییابد. برای همین تا به خودمان میآییم، بیش از صد بریده روزنامه و عکس سیاهوسفید را مقابل خودش چیده است و از خاطرات آنها میگوید، بدون اینکه اثری از فراموشی در او دیده شود. از ناکاوتها میگوید و ناکداونها، از هوکهایی که خورده، از روزی که حقش را پایمال کردند، از حریفانش و البته از محمدعلی کلی که شبی با او به حرم رفتند.
ارمگان یعنی مربی و تربیتکننده و پرورشدهنده. در برهان قاطع هم آمده است. این نام خانوادگی را پدرم انتخاب کردهاست. ایشان آنموقع رئیس اداره فرهنگ گیلان بود. من متولد بیستونهم اسفند1318 هستم؛ درست یک روز مانده به سال نو. اصالتا شمالی هستیم. فرزند چهارم خانواده بودم. پدرم از گیلان که به مشهد آمده بود، اولین خانهمان در کوچهای نزدیک شرکت برق بود. بعدها به «کوچه درختی» حوالی چهارراه کلانتر نقل مکان کردیم. مدتی بعد هم نبش کوچه زندان در خیابان جم خانه ساختیم و بعدترها شدیم ساکن خیابان سناباد؛ جایی نزدیک مدرسه طاهری و سالن ژیمناستیک و بوکسی که باب دل من بود.
یکی از اقوام ما رئیس اداره فرهنگ اینجا شده بود. همین موضوع راهپای خانواده ما را به مشهد باز کرد. بعدها پدرم در زمان مدیریت محمود فرخ، رئیس کارگزینی کارخانه نخریسی شد؛ چون هم باسواد بود و هم خط خوشی داشت. البته مدتی هم به درخواست مهندس شهرستانی در اداره برق مشهد شاغل بود.
من مشهد به دنیا آمدهام؛ همان کوچه درختی. همینجا هم درس خواندم. دبستان را به مدرسه فردوسی رفتم، حوالی پل فردوس (دانش غربی). اول و دوم دبیرستان را در مدرسه شاهرضا (دکتر شریعتی کنونی) درس خواندم. بعد هم رفتم مدرسه فیوضات که روبهروی شاهرضا بود. مدیر شاهرضا آن موقع آقای زوار بود. یادم هست خیلی باانضباط بود. یک ترکه دستش میگرفت و هرکسی را که دیر میآمد، میزد. بگذریم.
خلاصه دیپلمم را از فیوضات گرفتم. بعد هم رفتم دانشگاه مشهد رشته تاریخ و جغرافیا. یکسال هم در رشته دبیری دانشسرای عالی تهران درس خواندم. همان سال در قرعهکشی، بعضی سربازهای متولد1318 معاف شدند که من هم جزو آنها بودم. من 29 اسفند متولد شدهام و از خوشاقبالی، پدرم همان روز تولدم برایم شناسنامه گرفته بود.
اولین ورزشی که با خواهرها و برادرهایم بازی میکردیم، شطرنج بود. آنها شطرنج را خوب بلد بودند. پدرم هم دوست داشت. پس از انقلاب هم، بعد چند سال که شطرنج راه افتاد، رئیس هیئت شطرنج استان شدم. اما پدرم با بوکس و ورزشهای رزمی میانه خوبی نداشت و مخالف بود. برای همین قاچاقی به باشگاه میرفتم.
پس از اولین قهرمانی که اسمم در روزنامهها آمد، تازه آنجا فهمید.اما داستان بوکسورشدنم از مدرسه فیوضات و کلاس چهارم دبیرستان شروع شد؛ همان روزی که آقای کاظم میلانی رو به ما گفت «هرکی بتونه به بینی من مشت بزنه، یه نمره بیست پیش من داره.» چند نفری داوطلب شدند، اما از میان آنها من بودم که توانستم مشتم را به بینی آقامعلم برسانم. آن روز آقای میلانی در آموزشگاه بوکس ثبتنامم کرد.
یزداد از مربیهای معروف مشهد بود که از شوروی آمده بود. یک معلق میزد و دوتا چرخ توی هوا. بعد صاف میآمد پایین
همان سال1336 در مسابقات بوکس دبیرستانها مقام نایبقهرمانی را به دست آوردم. وقتی آمده بودیم سناباد، سالن ژیمناستیک علی یزداد نزدیک خانه ما بود. یزداد از مربیهای معروف مشهد بود که از شوروی آمده بود. یک معلق میزد و دوتا چرخ توی هوا. بعد صاف میآمد پایین. ایشان معلم ژیمناستیک بود، اما با بچهها بوکس هم کار میکرد. بعدها شخصی به نام آقای «ویژه» بهعنوان مربی بوکس از رشت آمد مشهد. آمد و شد مربی بوکس سالن طاهری.
بهمن سال1338 برای حضور در مسابقات برگ زیتون طلایی به تهران رفتم. تنها بودم، بیهیچ همراه و مربی. تا آن زمان فقط دوتا مربی داشتم؛ علی یزداد و هوشنگ ویژه. مسابقه در پنج شب برگزار شد. در وزن من 32بوکسور شرکت کرده بودند. مسابقات گروهی یکحذفی بود. شب اول شانزده نفر با شانزده نفر مسابقه دادیم.
شب دوم هشتتا با هشتتا. شب سوم چهارتا با چهارتا. شب چهارم دوتا با دوتا و شب پنجم یکی در برابر یکی و برنده آن مسابقات در وزن 60کیلوگرم من بودم. شب پنجم که فینال بود، سه راند بازی کردم و دست آخر امتیازی مسابقه آخر را بردم. مسابقه برگ زیتون طلایی را مجله کیهانورزشی برگزار میکرد. جایزهاش هم یک مدال سیزدهگرمی طلای 24عیار بود که الان هم دارمش.
اولین مسابقه مهم همان برگ زیتون طلایی بود که بهمن سال1338 برگزار شد. آنجا از بین 32شرکتکننده در وزن خودم نفر اول شدم. بعد هم سه سال پشت هم قهرمانی کشور را به دست آوردم. یک مسابقه هم با حریف آلمانی داشتم که پیروز شدم. راند دوم این مسابقه حریف را ناکاوت کردم. آخرین مسابقه مهم در سال1346 بود. در آن مسابقه فکم آسیب دید، اما برنده شدم. بعد هم بوکس را کنار گذاشتم.
برای انتخابی المپیک توکیو در سال1343 مصادف با سال1964 بازی کردیم. اردو و مسابقات در تهران بود. حریفم بچه تهران بود و داورها میخواستند او برنده مسابقه باشد. او سابقهاش از من بیشتر بود. مربیهای تیمملی بدشان میآمد که شاگردشان به شاگر یک مربی شهرستانی ببازد. این بود که به او رأی دادند و حریفم را برنده اعلام کردند، درحالیکه همه سالن یکصدا فریاد میزد «حق با ارمگان است.» البته این مهمترین حقخوری ورزشی در زندگی من بود. قبلش هم اتفاقات مشابهی افتاده بود.
پس از کنارهگیری از مسابقات حرفهای بوکس، دیگر پا به رینگ مسابقه نگذاشتم؛ بوکس را کنار گذاشتم، اما مربی شدم. همان زمان هم مربی دانشگاه بودم و در دانشگاه ورزش تدریس میکردم. بعد کمکم بوکس از آموزشگاهها جمع شد. پس از انقلاب اسلامی هم تا سالها بوکس تعطیل بود، اما با نامهنگاریهایی با بزرگان، دوباره این ورزش در باشگاهها راه افتاد. همانطور که گفتم، آغاز داستان بوکسوری من با تشویقهای معلم کلاس چهارمم، آقای کاظم میلانی بود، در شطرنج هم آقای میلانی مشوقم بود.
سال۱۳۳۶ در مسابقات دوچرخهسواری دبیرستانهای مشهد سوم شدم. همان سال تنیس روی میز را هم تجربه کردم. این تجربه تا پایان دانشکده همراهم بود. بارها مقامهای مختلف دانشگاه را در رشتههای شطرنج، دوومیدانی و تنیسرویمیز کسب کردم. پس از انقلاب اسلامی چند سال هم رئیس هیئت شطرنج و هم رئیس هیئت پینگپنگ استان بودم.
کلی مسلمان شده بود. به ایران آمد. اسم اصلیاش کاسیوس کلی بود و پس از مسلمانشدن اسمش را گذاشت محمدعلی. بعد شیعه شد و آمد مشهد. اول رفت تهران و بعد آمد مشهد. ما رفتیم پیشوازش. آمد همینجا چای خورد. بعد رفتیم برایش هتل گرفتیم. بردمش حرم. عکسی که داریم، همانجا گرفتیم. دو روز اینجا بود و آن دو روز بیشتر با من بود. با ماشین میبردمش این طرف و آن طرف. بعد بردمش فرودگاه.
صبح روز یازدهم مهر1343 بود که کیهانورزشی با این تیتر روی باجههای مطبوعاتی تهران قرار گرفت: «ببینید بر سر ارمگان چه آمد...»؛ تیتری که اشاره داشت به حکایتهای پیشآمده در اردوی انتخابی المپیک1964 توکیو و قربانی اینبار زدوبندهای تیمملی بوکس. روایت کیهانورزشی درباره این اتفاقات بود و البته درباره غلامرضا ارمگان، بازیکن تروفرز و ناکام اردو که در انتهای گفتوگویش رو به خبرنگار میگفت: «من انتخاب شده، چمدان بسته و وداع گفته [بودم] با همه دوستان، فامیل و استادان. میبینید چگونه از بین رفتم؟»
این لابد باید پررنگترین و البته تلخترین خاطره ورزشی بوکسور 82ساله مشهدی باشد؛ کسی که در همه دوران ورزشیاش لای گیروگور زدوبندها و حقکشیها منگنه بوده، ولی حالا در یکی از بلوکهای خوشقدوبالای آپارتمانهای مرتفع، منهای همه آن خاطرات تلخ، روایت ناکاوت و ناکداون حریفهایش را لابهلای انبوه بریده روزنامههای ورزشی آن سالها نگه داشته و چسبانده است وسط یک دفتر پرقطر و خاطره.
قصه از آبان1340 آغاز میشود؛ نبرد بین بوکسور مشهدی و غنیزاده، بوکسوری از تهران. برنده به جمع رقابتکنندگان با تیم باویر آلمان راه خواهد یافت. کیهانورزشی روایت بازی را اینطور مینویسد: «بازی با ضربات ارمگان شروع شد. چپهای ارمگان مرتب به هدف میخورد. او پیدرپی ضربه میزد و لحظهای حریف را راحت نمیگذاشت. غنیزاده منتظر زمانی بود که حمله را آغاز کند، اما در راند اول نتوانست به مقصود خود برسد...»
دست غنیزاده بالا رفت و البته فریاد مردم که میگفتند حقکشی، حقکشی، لحظهای قطع نمیشد
کار به راند دوم میرسد: «طرفین خیلی احتیاط میکردند، اما چند لحظه بعد چپ ارمگان باز هم به کار افتاد... همه با هم همفکر بودند و بازی ارمگان را بهتر میدانستند...» و البته راند سوم که باز هم سرنوشتش با ضربههای چپ ارمگان رقم میخورد: «بهجرئت میتوان گفت که تمام ضربههای او به هدف میخورد... این جوان خراسانی باعث شده بود که لحظهای فریاد تماشاگران قطع نشود...» و اما همه اینها سبب نمیشود که داوران دست آدمی را که سه راند یکریز توی فک و چانه و سردل حریفش مشت خاکی کرده است، بالا ببرند: «دست غنیزاده بالا رفت و البته فریاد مردم که میگفتند حقکشی، حقکشی، لحظهای قطع نمیشد.
آنها عقیده داشتند که غنیزاده سه راند پیدرپی ضربه خورده و معنی ندارد دست او بالا برود. نظم سالن به هم خورد. پلیس در جریان دخالت کرد و وضع طوری شده بود که تماشاگران وضعیت حمله به خود گرفته بودند. سالن غرق در نفرت شده بود و همه یکصدا فریاد میزدند ارمگان برنده است. او را غریب گیر آوردهاند...»
حقکشی آبان1340 اینقدر اتفاق درشتی نیست که خم به قدوقامت بوکسور مشهدی بیاورد، بهخصوص که ارمگان پس از این حقکشی لابهلای تیم دوم ایران روبهروی تیم «باویر» به میدان میرود و «فرانز دانگل» را که شب اول مسابقات، غنیزاده را با حساب شمارش امتیاز برده بود، پس از ناکداون اول راند دوم از میدان به در میکند.
روزنامه کیهان سیام آبان1340 در گزارشی از این بازی مینویسد: «رضا ارمگان وقتی که به روی رینگ آمد، همه فکر کردند که این مبارزه پایانش به نفع بازیکن آلمانی است. بازی شروع شد. ارمگان حمله را آغاز کرد و همه تماشاچیان را مجبور به تحسین و تشویق نمود. زیرا ضربات محکم و پیدرپی او حریف آلمانی را گیج کرده بود و از اینطرف به آنطرف روی طناب رینگ میافتاد...
راند دوم با حمله مداوم ارمگان آغاز شد و وی یکبار حریف آلمان را ناکداون کرد. پس از شمارش یک تا نُه داور، فرانگل از زمین بلند شد، گارد گرفت و بازی آغاز شد. حملههای مداوم و آپرکاتهای جانانه ارمگان اجازه هیچگونه فعالیتی را به فرانگل نمیداد و مرتب برمیگشت و پشت به حریف میایستاد. او خلاصه حاضر به ادامه بازی نشد و ارمگان برند اعلام شد.»
روایت دومین حقکشی در زندگی ورزشی بوکسور مشهدی برمیگردد به خرداد1342 و مسابقات انتخابی برای اعزام به آلمان. به روایت کیهانورزشی، این مسابقه هم بین غلامرضا ارمگان و ویلیام آدمزاده یکراست میرود تا همان فریاد «حقکشی حقکشی» تماشاگران: «راند اول پایان یافت، درحالیکه ارمگان امتیاز بیشتری کسب کرده بود. در راند دوم مسابقه، ضربات پیدرپی ارمگان فرود میآمد و ویلیام توانست چند ضربه بسیار خوب به ارمگان بزند...
تا این موقع نتیجه مسابقه راند اول به نفع ارمگان و نیم بیشتر راند دوم هم به نفع او بود و اگر ویلیام در این راند کوشش بیشتری بکند، شاید بتواند برنده شود. ویلیام، قهرمانی که مدتها یکهتاز رینگ بوده است، درمقابل دابلهای چپ ارمگان بهخوبی نمیتوانست دفاع کند... بازی بینهایت جالب بود. تمام تماشاگران از جا برخاسته بودند و یکنفس فریاد میکشیدند... ضربات ویلیام آدمزاده، ارمگان را به وسط طنابها انداخت و دو حریف از وسط طنابها به بیرون رینگ پرتاب شدند...
زنگ پایان راند سوم مانند آبی که بر آتش ریخته باشند، هیجان تماشاکنندگان را فرونشاند، ولی با این وصف علاقه به نتیجه مسابقه کمتر از علاقه به تماشای بازی نبود... نتیجه این مسابقه به نفع ویلیام آدمزاده اعلام شد، ولی تماشاکنندگان بهشدت نسبت به داوری اعتراض کردند و در حدود 10دقیقه یکصدا فریاد میزدند «حقکشیه»!
غلامرضا ارمگان حالا لابد میتوانست روایت ناکداون خودش یا حریف هندی و ژاپنی و چینیاش در المپیک1964 توکیو را تعریف کند، یا دستکم حسرت بخورد که چرا یک هوک یا آپرکاتش آنطوری که باید، توی فک، چانه یا شقیقه فلان مشتزن آلمانی جاگیر نشده است. اوج تراژدی اما این است که او پیش از تابستان1343 در اردوی انتخابی المپیک، ناکاوت زدوبند مربیها و داورها شده بود تا هیچوقت رنگ المپیک را هم نبیند و باز دستش بیاید که آن سالها، همه دوست داشتند تهرانیها را در مسابقات جهانی و المپیک ببیند.
ته نتیجه هم اینکه کیهانورزشی یکبار دیگر از پشت بوکسور مظلوم مشهدی دربیاید و چهارم مهر1343 با تیتر «ببینید بر سر ارمگان چه آمد» بند کند به واکاوی کل ماجرا: «قبل از تشکیل اردوی بوکس المپیک توکیو، یک مسابقه انتخابی انجام شد و عدهای از بوکسبازان ورزیده برای شرکت در اردو انتخاب شدند. در این مسابقه انتخابی، ارمگان در وزن پنجم اول و با پیروزی بر دُرطلوعی و روبرت آتون، برای شرکت در اردوی المپیک انتخاب شد.
در اردو نیز چندبار مسابقاتی بین مدعیان هر وزن برگزار شد که مجددا ارمگان در همین وزن با پیروزی مجدد بر دُرطلوعی و ساکو ملکیان به کسب مقام نخست نائل آمد. مدتی بعد مسئولان مربوطه به ارمگان پیشنهاد کردند که یک وزن پایین بیاید و بدون رقیب در وزن چهارم تیم بوکس المپیک جای گیرد. او نیز این پیشنهاد را پذیرفت و درصدد کمکردن وزن بدن برآمد و در مدت کوتاهی (سه روز) در وزن چهارم ظاهر شد...»
ارمگان که در طول سه روز سه کیلو وزن کم کرده بود، طبق رأی داوران بازنده شناخته شد و شانس مسلم المپیک را از دست داد
آنطور که کیهان در ادامه نوشته است، در روزهای بعد اردو، درحالیکه ارمگان یکه و خاطرجمع در وزن چهارم جاخوش کرده بود، جابهجاییهای تازهای در وزنها صورت گرفت تا باز قربانی، بوکسور مشهدی باشد: «در میان تعجب همگان مشاهده شد که پاکاندام مجدد به وزن چهارم آمده و خود را آماده مسابقه با ارمگان میکند. ارمگان که در طول سه روز سه کیلو وزن کم کرده بود، طبق رأی داوران بازنده شناخته شد و شانس مسلم المپیک را از دست داد...»
آقای بوکسور در همه این سالها، یعنی از سال1348 که دستکشهای بوکسش را آویزان کرده است، تا همین حالا که لابهلای بریده جراید ورزشی آن دههها در یکی از طبقات بالایی آپارتمانهای مرتفع زندگی میکند، حکایتش حکایت حقی است که از او دریغ شده است.
او اما به غیر از اینها سرشار است از روایت مسابقههایی که تهش ناکاوت حریفان بوده است؛ روزهایی که امان نداده است به هیچکس تا هم نشان «برگ زیتون طلایی» را در میان 32بوکسور تروفرز مال خودش کند و هم نگذارد در فاصله سالهای 1339تا1341 دست کسی به مدال قهرمانی ایران برسد. سندش هم کلکسیون تیترهای جورواجور روزنامهها و عکسهای سیاهوسفید آن سالهاست؛ عکسهایی از یک جوان خوشتیپ با دستهگلی بر گردن در میانه جمعی از استقبالکنندگان.